تک پآٓرتی تهیونگ[باید یه چیزی بهت بگم!..]
با تردید سمت گوشیش رفت
نمیدونست کارش درسته یانه
ولی باید این کار رو انجام میداد،پس اولین پیام رو فرستاد!
_سلام ته باید یه چیزی بهت بگم...
تهیونگ:بگو میشنوم لیدی
_عا..بیا جدا بشیم،نمیخوام بیشتر از این به دروغ گفتن ادامه بدم..بهتره بگم دیگه حسی بهت ندارم...
تهیونگ:نه شوخی میکنی؟میتونیم اگه اتفاقی افتاده با صحبت درستش کنیم
_اه متنفرم از این حس لعنتی،متاسفم تهیونگ!
تهیونگ:لطفا نزار اینطوری تموم شه،بیا یه بار دیگه تلاش کنیم؟
_حتما پیام اولم رو با دقت بخون،چون حسی که دیگه بهت ندارم رو چطور میخوای برگردونی؟
تهیونگ:میفهمم ولی...ولی میخوای همینقدر ساده ولم کنی؟
_اه....ته..شوخی کردم
تهیونگ:چی؟جدی؟
_اره برای جرعت حقیقت بود..که داشتم با دوستام بازی میکردم
تهیونگ:واقعا ترسیدم،فکر کردم واقعا دوستم نداری و میخوای ازم جدا بشی
_فکر کنم منظورم رو اشتباه فهمیدی..تمام حرفام راست بود..قرار شد همه ی حرفایی که نمیدونستم چطوری بهت بگم رو بگم و بعدش دروغ بگم که شوخی بوده..واقعا نمیدونم چطور جواب پیام بعدیت رو بدم پس لطفا پیامی نده،لطفا
گوشیش از دستش افتاد روی زمین
دستاش رو توی موهاش فرو کرد و روی تختش نشست
با صدای بلند گریه میکرد
بدون توجه به اینکه خدمتکارا صداش رو میشنون
مثل اینکه اشک ها تنها زبونی بودن که درد درونش رو فریاد میزدن
درسته مدتی گذشته
گریه هاش تموم شده بود
اما درد و ترسی که هنوز تو وجودش بود ادامه داشت
هنوز رد پاهای دختر رو قلبش مونده بود
انگاری که هیچوقت قرار نیست دوباره از قلبش عبور کنه!..
نمیدونست کارش درسته یانه
ولی باید این کار رو انجام میداد،پس اولین پیام رو فرستاد!
_سلام ته باید یه چیزی بهت بگم...
تهیونگ:بگو میشنوم لیدی
_عا..بیا جدا بشیم،نمیخوام بیشتر از این به دروغ گفتن ادامه بدم..بهتره بگم دیگه حسی بهت ندارم...
تهیونگ:نه شوخی میکنی؟میتونیم اگه اتفاقی افتاده با صحبت درستش کنیم
_اه متنفرم از این حس لعنتی،متاسفم تهیونگ!
تهیونگ:لطفا نزار اینطوری تموم شه،بیا یه بار دیگه تلاش کنیم؟
_حتما پیام اولم رو با دقت بخون،چون حسی که دیگه بهت ندارم رو چطور میخوای برگردونی؟
تهیونگ:میفهمم ولی...ولی میخوای همینقدر ساده ولم کنی؟
_اه....ته..شوخی کردم
تهیونگ:چی؟جدی؟
_اره برای جرعت حقیقت بود..که داشتم با دوستام بازی میکردم
تهیونگ:واقعا ترسیدم،فکر کردم واقعا دوستم نداری و میخوای ازم جدا بشی
_فکر کنم منظورم رو اشتباه فهمیدی..تمام حرفام راست بود..قرار شد همه ی حرفایی که نمیدونستم چطوری بهت بگم رو بگم و بعدش دروغ بگم که شوخی بوده..واقعا نمیدونم چطور جواب پیام بعدیت رو بدم پس لطفا پیامی نده،لطفا
گوشیش از دستش افتاد روی زمین
دستاش رو توی موهاش فرو کرد و روی تختش نشست
با صدای بلند گریه میکرد
بدون توجه به اینکه خدمتکارا صداش رو میشنون
مثل اینکه اشک ها تنها زبونی بودن که درد درونش رو فریاد میزدن
درسته مدتی گذشته
گریه هاش تموم شده بود
اما درد و ترسی که هنوز تو وجودش بود ادامه داشت
هنوز رد پاهای دختر رو قلبش مونده بود
انگاری که هیچوقت قرار نیست دوباره از قلبش عبور کنه!..
۱.۸k
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.